محمد حسین بهرامیان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 124
:: باردید دیروز : 903
:: بازدید هفته : 124
:: بازدید ماه : 4961
:: بازدید سال : 20674
:: بازدید کلی : 2266220

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

محمد حسین بهرامیان
یک شنبه 27 ارديبهشت 1394 ساعت 16:54 | بازدید : 3282 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شب های بی لیلا به من آموخت

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا امروز

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جانم، شعله ام، داغم

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

اما خودم تعبیر روًیای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را  لَختی بگردانم

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

تا هشت روز هفته لیلای خودم باشی

----------------------------------------------------

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

 

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

 

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

 

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

 

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

 

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

 

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

 

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

 

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

 

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

 

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت

 

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

 

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم

 

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

 

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

 

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

 

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

 

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

 

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

 

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

 

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

 

باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی

 

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

 

باید زبان حال دریا را بلد باشی

 

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

 

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

 

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

 

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

 

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

 

اما تو باید این معما را بلد باشی

-----------------------------------------------------

 

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

 

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

 

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

 

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

 

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت

 

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

 

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز

 

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

 

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

 

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

 

اما نه...! من آتش به جان، شعله ام، داغم

 

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

 

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

 

اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

 

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

 

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

 

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

 

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

 

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

 

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

 

باید ردیف شعر را لختی بگردانم

 

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی 

 

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

 

تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی

-----------------------------------------------------

فهمید دارم حسرتی ، داغی ، غمی ، فهمید

از حجم اقیانوس دردم ، شبنمی فهمید

 

می گفت یک جایی دلم دنبال آهوئی است

فال مرا فهمی نفهمی ، مبهمی فهمید !

 

این کولی زیبا دو ماه از سال می آمد

وقتی که می آمد تمام کوچه می فهمید

 

امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد

امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید

 

او داشت هفده سال یا هجده ، نمی دانم

می شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید :

 

" مو فالگیرم . . . اومدم فالت بگیرم . . . های "

فهمید دارم اضطرابی ، ماتمی ، فهمید

 

دستم به دستش دادم و از تب ، تب ِ سردم

بی آنکه هذیان بشنود از من ، کمی فهمید :

 

" بختت بلنده ، ها گلو ! چشمون شیطون کور

راز تونه گفتُم پرینو آدمی فهمید "

 

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آئینه

از مهره مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

با این همه او کولی خوبی نخواهد شد

هر چند از باران چشمم نم ، نمی فهمید

 

می خواند از آئینه راز ماه را اما

یک عمر من آواره اش بودم ، نمی فهمید !

----------------------------------------------------------

 

 




:: برچسب‌ها: شعر محمد حسین بهرامیان- اشعار محمد حسین بهرامیان-شعر-محمد حسین بهرامیان ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: